دستهایت خیسند
قبول داری؟
واسمان ابری است و نگاه تو در منتهای غرور
ومن حقیر !
وچه سخت کتاب جبر میخوانم خط به خط
وحفظ میکنم وقتی
از اسمان سیب می بارد, درست وقتی
نیوتن غرق نبوغ میشود
و تو ان بالا نشسته ای سرخوشانه
و ابر می سازی مضحک!
و دست هایت هر روز خیس تر میشود
به اب؟نه غرور
و من چه مجبورم کتاب بخوانم...
اه قاطی کرده ام !
تو بگو اخر
من از کجای زمین می توانم تو را جمع کنم
وقتی
موذیانه خودت را در اسمان قایم کرده ای!